ای باغ، ای بهار کجا می‌روی؟

۲ مطلب با موضوع «اجتماع» ثبت شده است

منهای یک

 

#هو_القهار

 

امان از آن روزی که بفهمی چه در اطرافت میگذرد و به خلسه‌ای از فکر فرو بروی. و هیچکس هم نتواند تو را از گرداب خلسه بیرون بکشد. نشسته‌ام و مات و مبهوت فکر میکنم به همه چیزهایی که تازه رخ نشان داده.

کاش از همان اول همه چیز عیان بود تا دیگر دل نمیبستیم. شاید هم شگرد اوست برای وابسته نشدنمان..

آمد و ما را کشید در این خط و رفت که رفت.

الان در بحران کمبود معنا غرق شده‌ام، واژه‌ای برای بیان این حس پیدا نمیکنم؛ حسی مبهم، بی تفاوت و گَس..

پی میبرم که اشتباه است هر وابستگی‌ای، حتی هر دلبستگی‌ای

آدمی باید دل بندد، وابسته شود اما به آنچه که

"باید"

 

{شناسایی/مناطق محروم/ جهادی/ یک به اضافه یک}

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • غَسّا نِ
    • سه شنبه ۲۶ مرداد ۰۰

    عاشق بود

    #هو_الرحمن

     

    هنگام عبور از قسمتی از پیاده رویی باریک که فقط محل عبور یک نفر است همیشه راهم را کج میکنم و پا به خیابان میگذارمکدام قسمت؟ همان قسمتی که یک جگرکی سیار دایر شده و دودش تا آسمان دوم میرود. بعد از رد کردن جگرکی دوباره از بریدگی به پیاده رو باز میگردم. طبق معمول گام‌هایی بلند برمیدارم تا زودتر به مکان موردنظر برسم.

    در مسیر بودم که پیرمردی با گام‌هایی کوتاه و کمری خمیده جلوتر از من در همان پیاده‌رو قدم برمیداشت. خواستم از کنارش رد شوم اما زمرمه واضحی شنیدم؛ "علمدار من، ابالفضل من، یادت باشه کار به هرجا رسید تا آخر کنار حسینم بمون...علمدار من، نذاری به عشقت جسارت کنند... نذاری تا تو زنده ای همین کوفیا خیمه رو غارت کنند.. یادت باشه آب آبروی توئه.."

    پاهایم همراهی ام نکردند تا از او جلو بزنم. تا به مقصد برسم، با فاصله پشت سرش بودم. نتوانستم از روضه باز علمدار در خیابان بگذرم..

     

    آن پیرمرد عاشق بود، عاشق علمدار

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • غَسّا نِ
    • پنجشنبه ۱۴ مرداد ۰۰