ای باغ، ای بهار کجا می‌روی؟

۲ مطلب با موضوع «او» ثبت شده است

شب اول

#هو_الشهید

 

 

شب اول رسیده است و در حیرتم بین ماندن و رفتن

اگر بروم سخن حقی بر جانم مینشیند

اگر بمانم باید برای خلایی در جامعه تلاش کنم که فقط موعد تمرینش امروز است.

پاهایم دارد میکشاندم و دست هایم مرا نگه داشته است و ذهنم.. ذهنم مدام یک جمله را تکرار میکند "کسانی هم که در رسانه قصد خیر دارند، کم کاری میکنند.."

حالا میروی یا میمانی؟

 

پ.ن: پلن دو برای امشب کتاب "رهیده" است.. باشد که بی توفیق نباشیم

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • غَسّا نِ
    • دوشنبه ۱۸ مرداد ۰۰

    او

    #هو_الکریم

     

    نمیدانم چشمانت چه دارد که هیچ گاه نتوانستم یک دل سیر، زل بزنم و خیره نگاهت کنم. شاید چون همیشه سر به زیر داشتی یا من جرات دیدن آن چشم‌ها را نداشتم. هنوز بعد از چند سال نمیدانم چشمانت چه رنگی است اما این را میدانم که چشمانت همچون کودکان معصوم و زیباست.. اصلا مگر اهمیت دارد که چشمانت چه رنگیست؟! اهمیت ندارد اما میگویند چشم مجرای ورودی قلب است با این حساب نمیدانم چطور وارد قلبم شدی اما این را میدانم جای عشق فقط در قلب است. این وسط عقل را جا انداختم. جای عقل کجاست؟به گمانم عقل هم در قلب جای بگیرد ولی شاید بشود که عقل و عشق یکی شود، نمی‌شود؟! گفته‌اند "هنگامی که عقل عاشق میشود، عشق عاقل میشود" اگر بخواهیم از رابطه شرطی استفاده کنیم نتیجه‌ی این گزاره این است که عقل همان عشق میشود. با استناد به این گزاره پس با مجرای عقل وارد قلبم شدی نه با مجرای چشم.. اینکه میگویند ندیده عاشق شده است حکایت من است

  • ۰ نظر
    • غَسّا نِ