#هو_القادر
جلسه دوم یا سوم کلاسمان بود. بنا بود مسئول برگزاری کلاس ها بیاید و رو در رو با همه صحبت کند. گویا صحبت مهمی بود.
آن بزرگوار رسیدند و شروع به صحبت کردند، صحبتی کوتاه. حواسم در تمام مدت به کلماتی که میگفت بود، تند تند نوک خودکارم خط ها را یکی پس از دیگری با نقوشی شبه ناخوانا پر میکرد. به گمانم تمام کلماتی که از مخارج دهانش ادا میشد را نوشتم. در لحظات آخر اما صحبت هایش بیش از آنکه نوشتنی باشد، گوش دادنی بود. درباره استادمان بود. مسئول گفت این استادی که الان اینجا کنار من نشسته و قبول کرده تا برای شما تدریس کند، اصلاح طلب است. وقتی این جمله را گفت یکه خوردم. در کل زندگی ام با اصلاح طلب های زیادی هم کلام شده بودم و حتی با آنها زندگی کرده بودم اما استادم صحبت کردن و حتی نوع درس دادنش اصلا رنگ و بویی از مشی سیاسی اش ندارد. همیشه با عشق و انگیزه سر کلاس می آمد، بدون توجه به آنکه مشی سیاسی مان با ایشان متفاوت بود بازهم مانند پدری مهربان برای فرزندانش میکوشید. با منطق اصلاح طلب ها و اصولگراها را نقد میکرد. و.. در یک کلمه "آزاده بود" و در ذهنم به آزاده بودنش غبطه میخوردم.
هیچ وقت نتوانستم آنطور که باید و شاید وظایف شاگردی ام را در مقابل یک اصلاح طلبِ با اصالت و منطق به جا بیاورم..امشب شب دوم محرم است و عجیب زحماتشان در ذهنم پر رنگ.